اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیمفردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!
دکتر علی شریعتی
به نام او...
این روزها ...
عجیبند...
گاهی خسته می شوم از بودن ...
و نمی دانم وقتی زن همسایه نمی داند فمنیست چیست بد است یا خوب ؟
وقتی دختر 4 ساله که قدش به زور به آینه می رسد فرچه ی رژگونه را با وسواس به صورتش می کشد بد است یا خوب ...
گاهی در نظرم زن همسایه که با چادر رنگی دم در ایستاده و بدجوری به من و دوچرخه ام زل زده ...و زن جوان آراسته ای که لب هایش از خودش پر رنگ تر است و پاشنه 10 سانتی پا می کند و توی شب شعر با ادا و اصول خاصی شعر می خواند ، و پرستار بیمارستان که فشار خونش با عوض شدن مارک لباس و جواهرات همکارش بالا و پایین می رود ، و خانم مسنی که برق جواهراتش بیشتر از خودش به چشم می آید و چادر سیاه توری اش را به زور روی سرش نگاه داشته و توی اتوبوس از وضعیت بد جامعه می نالد و دخترک زیبای 12 ساله که برای ازمایشات ازدواج آمده و صورتش از خجالت که نه از ناراحتی سرخ شده و مادری که به قول خودش تمام بچه هایش را از آب و گل در آورده و حالا خودش توی عکسها به زور می خندد و طوری غیر عادی بلند بلند حرف می زند ، و زنی که پله های پزشکی قانون را تند تند بالا پایین میرود که طول درمان بگیرد و مهریه اش را به جای مهر نداشته ی زندگی اش به اجرا بگذارد ...
عجیب به هم شبیه اند...
یک چیزی را گم کرده اند ...نمی دانم چیست ...اصلا نمی دانم باید باشد یا نه ...فکر می کنم کسی یادمان نداده زن باشیم ...اصلا نمی دانم کسی باید یادمان می داده یا نه !
ولی احساس می کنم همان مادرانی که لبخند زورکی گوشه لبشان است و نمود فداکاری اند ...یادمان نداده اند ...خودمان باشیم ... باشیم نه برای اینکه دیگران باشند ...فقط برای اینکه باشیم ...که کمی زن باشیم ...
که به جای اینکه فقط هوای دیگران را داشته باشیم مثلا ... و به جای اینکه هوای دیگران باشیم ، حوای دیگران باشیم ...که هوای_ حوایمان را هم داشته باشیم ...
.................................................................................................
حسین پناهی...
ولی از روزگار می ترسم...
...........................................................................................................................