دختر حوا ؛دختر عاشقانه ها

یادمان نرود انسانیم...

دختر حوا ؛دختر عاشقانه ها

یادمان نرود انسانیم...

باز باران ....




اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم.
دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش کرده بودی
چتر آورده بودی
من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم
شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد میکنه
حوصله نداشتی سرما بخوری
چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی
و شانه راست من کاملا خیس شد
.
.
.
و چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه اومدی
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمون نره دو قدم از هم دورتر برویم.

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم. تنها برو!

                                                                                دکتر علی شریعتی

زن... و من می ترسم ،پس هستم !!!

به نام او...


این روزها ...

                عجیبند...

گاهی خسته می شوم از بودن ...

و نمی دانم وقتی زن همسایه نمی داند فمنیست چیست بد است یا خوب ؟

وقتی دختر 4 ساله که قدش به زور به آینه می رسد فرچه ی رژگونه را با وسواس به صورتش می کشد بد است یا خوب ...

گاهی در نظرم زن همسایه که با چادر رنگی دم در ایستاده و بدجوری به من و دوچرخه ام زل زده ...و زن جوان آراسته ای که لب هایش از خودش پر رنگ تر است و پاشنه 10 سانتی پا می کند و توی شب شعر با ادا و اصول خاصی شعر می خواند ، و پرستار بیمارستان که فشار خونش با عوض شدن مارک لباس و جواهرات همکارش بالا و پایین می رود ، و خانم مسنی که برق جواهراتش بیشتر از خودش به چشم می آید و چادر سیاه توری اش را به زور روی سرش نگاه داشته و توی اتوبوس از وضعیت بد جامعه می نالد و دخترک زیبای 12 ساله که برای ازمایشات ازدواج آمده و صورتش از خجالت که نه از ناراحتی سرخ شده و مادری که به قول خودش تمام بچه هایش را  از آب و گل در آورده و حالا خودش توی عکسها به زور می خندد و طوری غیر عادی بلند بلند حرف می زند ، و زنی که پله های پزشکی قانون را تند تند بالا پایین میرود که طول درمان بگیرد و مهریه اش را به جای مهر نداشته ی زندگی اش به اجرا بگذارد ...

                                 عجیب به هم شبیه اند...

یک چیزی را گم کرده اند ...نمی دانم چیست ...اصلا نمی دانم باید باشد یا نه ...فکر می کنم کسی یادمان نداده زن باشیم ...اصلا نمی دانم کسی باید یادمان می داده یا نه !

ولی احساس می کنم همان مادرانی که لبخند زورکی گوشه لبشان است و نمود فداکاری اند ...یادمان نداده اند ...خودمان باشیم ... باشیم نه برای اینکه دیگران باشند ...فقط برای اینکه باشیم ...که کمی زن باشیم ...

که به جای اینکه فقط هوای دیگران را داشته باشیم مثلا ... و به جای اینکه هوای دیگران باشیم ، حوای دیگران باشیم ...که هوای_ حوایمان را هم داشته باشیم ...

.................................................................................................

حسین پناهی...


من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم...

...........................................................................................................................