دختر حوا ؛دختر عاشقانه ها

یادمان نرود انسانیم...

دختر حوا ؛دختر عاشقانه ها

یادمان نرود انسانیم...


به نامش

ماهی قرمز توی تنگ بلور هی تکان تکان می خورد

                        و دلم یک جوری می شود

                                     همه چیز مرتب است

همه را با وسواس تمام چیده ام ، تکانده ام ...

اما هنوز یک جای کار می لنگد...

........................   .... بووووووووووووووووووووووووووم........................................................

                                   آغاز سال یکهزارو سیصدو نود

دلم لرزید...

                  باز جای اصلی جا ماند...

...(همان سه نقطه خوب است هر چه می خواهی بگذار!)

به نام خدای بهار...

می خواهم آخرین نوشته را در سال 89 بنویسم این آخرین ها همیشه دلتنگم می کند ...

چه آسان می گذرد روزها ...همان اصطلاح همیشگی خوب است ،برق، باد...

روزها می گذرند مثل قطرات باران که روی زمین می ریزند ، عمر را می شویند و

من هی شسته می شم...

خدای من!برای تمام لبخند هایت که زندگی ام را رنگین کمانی کرده ، برای تمام اخم هایت که مرا گاهی یاد خودم می اندازد...به خاطر هر چه دادی و ندادی ...هر چه خواستی و نخواستی ...هر چه بودم و هر چه هستم ...

                                                                     ممنونم...

خدایا !

مواظب دلم ...

             اشک هایم ...

                                 سجاده ام ...

                                                        باش...


سال نو مبارک...

                     امیدوارم سالی پر از سلامتی و شادی برای همه باشه..

هوای دلت...

به نامش ...


قبل از اینکه تمام رویایت آوار شود روی سرم برگرد...

آهای با تو ام ! دخترکی که روی زمین نمناک دلتنگی هایم قدم میزنی!

بیا برگرد و حداقل اندوهم را پس بده...

باشد !دوباره من جور آب و هوای دلت را می کشم ...


                                              "حوای من ،هوایی شده بود فقط..."

شاید دوباره در آغوشم بگیری...

خداوندا !می دانم که دوستم داشتی و مرا آفریدی...

کاش یادم بیاید آن زمانی را که در آغوشم گرفتی و زیر گوشم زمزمه کردی :اینجا دنیاست...وقت رفتن است ...و من بهت زده تورا می نگریستم ...

"کجا بروم از اینجا بهتر ؟از آغوش تو آرامش بخش تر ؟ و تو دوباره لبخند زدی و گفتی :بنده من هر زمان که مرا یاد کنی تو را در آغوش خواهم گرفت...و من داشتم با خود می گفتم :مگر می شود بود و به یاد تو نبود! بودن با یاد تو معنا می گیرد ...که دستهایم را رها کردی ...من ملتمسانه تو را می نگریستم و تو زنجیری از نور را که درست در دستانت بود نشانم دادی و لبخند زدی ...سر دیگرش درست به سمت چپ قفسه سینه ام وصل بود ...

دست هایم رها شد و من به دنیا آمدم...چقدر سخت بود ...می گریستم و فقط

آغوش کسی از جنس تو کمی بی تابی ام را التیام بخشید .

کاش دوباره یادم بیاید تمام آن لحظه هارا ...شاید به شوق تجربه ی دوباره ی نگاهت ، بودن و انسان بودن را تمرین کنیم ...

                                                                         شاید دوباره در آغوشم بگیری...



یک چیزی گم شد...

به نامش...

یادتان هست ،چند وقت پیش ها خواستیم یک تغییراساسی در زندگیمان بدهیم ...خسته شده بودیم از خانه نشینی های تمام نشدنی ،از بشور و بپز های تکراری !

دلمان یک سامسونت با یک عالمه پرونده می خواست ...دلمان یک میز می خواست .دلمان می خواست تند تند از پله ها بالا و پایین برویم ...و سرمان حسابی شلوغ باشد..

اینقدر گفتیم و گفتیم ..تا شما موافقت کردید ...آنروز معنی لبخند های بی دلیل شما را نفهمیدیم.

حالا ما مثل شما شده بودیم و مثلا آخر ماه دستمان توی جیب خودمان بود ...نمی دانیم چه شد هی فکر می کردیم یک چیزی توی این شلوغی ها دارد گم می شود ! حالا ما سایه به سایه شما دوشادوشتان بودیم ...هر دو خسته به خانه می آمدیم و حوصله ی تحویل گرفتن همدیگر را نداشتیم، چه برسد به بچه ها!

این وسط یک چیزی داشت کم می شد و شما هی بیشتر می شد لبخند هایتان!

آها!

یک گلوله ی نرم . نازک پنبه ای ، همان که نسل اندر نسل از مادرانمان به ارث رسیده بود ...همان که مادرانمان به داشتن آن افتخار می کردند ...گوشه ای از زنانگی شان بود .لطیف بود اما ...بی دردسر و بدون درگیری با آن سر می بریدند . به کله شقی های شما پایان می دادند...

سیاست زنانه مان وسط پرونده ها ، هیاهو ها و خستگی هایمان ، گم شد...


                                                                                            همین...


عذاب وجدان نوشت:من این مطلبو با اقتباس از یه مجله که خیلی وقت پیشا خوندم و اسمشم یادم نیس نوشتم گفتم بگم ...همین.

دختر بهار

به نامش...

 

من از تعلق کلمات می گویم ...

از سبکباری باران ...از غزل های حافظ که غرق می شوم در خیال انگیزی رویاهاشان ...

تو می گویی چقدر هوا سرد است ...این باران لعنتی کی تمام می شود ...و هی تند تند روزنامه را ورق می زنی ...

من از عریانی پاییز به وجد میایم و تو با قشنگترین !کلمات توصیفش می کنی ...این فصل مضخرف کذایی!!

و من و تمام ذوق هایم می شکنیم...

آخ ! که چقدر پابندت شدم دختر بهار !

به خدا می ترسم روزی باران های گاه و بی گاهت کار دست دلم بدهد...

 

ما همه آدمیم...



به نامش ...

ما همه آدمیم و بهشت همین زندگیست و هر کس به اندازه ای که از میوه ی آن درخت ممنوع می خورد ، خود را بیشتر غریب زمین و تبعیدی زمانه می بیند .

... که آن گندم ممنوع میوه یدرخت خود آگاهی و بینایی بوده است که امروز این انسان آگاه و بینا است که از بهشت آرام و سعادت رام طبیعت هبوط می کند ، آن ها که به آن میوه لب نزده اند و یا تنها لبی تر کرده اند که همین جا هنوز در بهشتند ، هم حور دارند و هم غلمان و هم شراب و هم قصر و طوبی و کوثر و نهر های جاری و... همه چیز .

آدمی که با صدور رتبه ی استادی از شوق و غرور ماهیتش دگر گون می شود ، حوایی که نیازش به دوست داشتن تا آن جاست که چشم چرانی های عزب اوغلی های پیاده رو ها اشباعش می کند در بهشت عدن مانده است این پیامبر مزامیر است که از بهشت آرام به این کویر اضطراب افتاده است ...


                                                                                                     "دکتر علی شریعتی "

عشق ... نه ...LOVE!!

 

به نامش  

تلق ...تولوق ...تلق ...تولوق ... 

من  با این صدا عاشق می شوم ...  

تلق ...تولوق ...تلق ...تولوق ... این یعنی :دوستم داری!  

تلق ...تولوق ...تلق ...تولوق ... این یعنی :دوستت دارم ! 

من قلبم را برایت ایمیل می کنم ! 

و تو توی چت ها چقدر قشنگ لبخند هایت را می نویسی ! 

من با تو بهار می شوم ! وتو هی از این شکلک ها می فرستی ! 

و من ذوق دیدنت را تایپ می کنم ! 

همین طوری شده ای تمام دنیایم !  

دنیایی به وسعت شبکه ی جهانی اینترنت! 

من پشت همین کامپیوتر کوه می کنم برایت ، سر به بیابان می گذارم ! 

من نمی دانم دوستت دارم یا نه !فقط این را می دانم : 

i love u!  

تلق ...تولوق ...تلق ...تولوق ... 

من  با این صدا عاشق می شوم ...  

 

می روی ...

  

به نامش... 

به چشمهایم می گویم  : 

هیس ...صدایش را در نیاورید دیگر  !

اما آنها هیچگاه نتوانسته اند خوب دروغ بگویند ...

و گونه هایم یک هو خیس می شوند ...  

سرم را بالا می آورم که نکند دیده باشی مرا! اما  آنقدر دور شدی که حالا از حجم عظیم رویایت فقط دو تا خط موازی مانده ...

لطفا روسپی نباشید !!!!!!!!!!!!!

 لطفا روسپی نباشید!!!!!!!!!!!!!!!!

به نامش... 

تا به حال به زندگی روسپیان نیندیشیده بودم ...به نظر چه زندگی وقیحانه و چندش آوری می آید . 

زنانی که به بهانه ی پول در آوردن تمام  زیبایی های جسمانی خود را در اختیار مردانی می گذارند که در زندگیشان فقط به چند چیز می اندیشند ، پول ، زن و عشق های بی شناسنامه ... مردانی که ...بگذریم ... 

راستی گفتم به بهانه پول ! شاید بی انصافی کردم شاید ...من هیچگاه در شرایطش قرار نگرفتم اما می دانم فقر دلیل خوبی دلیل خوبی نیست. 

نعمت خوب زن بودن ...نعمت مایه ی آرامش بودن ...نعمت مهر ورزیدن و دوست داشتن ...نعمت زیبا شدن همه و همه چیزهای ست که فقط یک زن می فهمدشان ...اما چه معامله ی بی سر انجام و ناعادلانه ای تمام قلبو احساست در ازای پول ...اما چند لحظه فقط و فقط ...تن فانی در ازای ثروت فانی ... 

چه بسیاریم که زندگی مان را شرافتمندانه می دانیم .زندگی آرام و بی دغدغه بی درد سر و خانواده ای خوب و گرم  

زیر آسمان خدا راست راست راه می رویم دل می سوزانیم برای روسپی ها  هزاران بار در محکمه ی خیالی مان مجازاتشان می کنیم ...ما خوشبختیم ...و خدا ما را دوست دارد  همان خدایی که روسپی ها را دوست ندارد ... 

چند بار شده به خاطر مصلحت اندیشی های بی جا اندیشه مان را خاک کردیم ؟چقدر به خاطر ترس از ادم هایی که نام آدم بر آن ها گذاشتن معصیت دارد فریادمان را خفه کردیم ؟ چه حق هایی را به خاطر فریاد بلندتری پایمال کردیم ؟چند بار حقیقت را  به نام تقیه کشتیم ؟ امید چند نفر را نا امید کرده باشیم خوب است ؟؟ 

خدا ما را دوست دارد نه چون ما خدای ناکرده روسپی نیستیم !!!! فروختن اندیشه مان به مشتی پول کثیف .. به خاک سپردن انسانیتمان به خاطر نگاه از سر لطف وزیری وکیلی رئیسی  . ... و هر کس که دستش به جایی بند است که قدمان به آن جا نمی رسد ....

چه معامله ی پر سود و عادلانه ای !!!! خدا ما را دوست دارد ولی روسپیان را دوست ندارد !!! 

حساب دو دو تا چهار تاس نه ؟؟؟ 

کمی که فکر کنی  ...زیاد نه  ...آنقدر که به انسانیتت بر نخورد یک وقت ...واقعیت مثل پتک توی سرت می خورد ............. 

                                           چه زندگی شرافتمندانه ای دارند روسپیان....!!!!!

 

من .. تو...

من و تو 

 به نامش...

من بی قرار تر از همیشه،                                  مثل یک بچه بد  

تو خونسرد تر از همیشه ،                                مثل یک بچه خوب   

                                    روزهای را  باهم خط می زنیم         

دفتر تو نقاشی و تمیز  

دفتر من خط خطی و سیاه  

                                             این وسط قلبم را کجا گذاشته ام ؟ 

 "آخ ببخشید اصلا حواسم نبود "  

                                              و پایت را برمی داری!! 

  

به همین راحتی !!

این ۴متر پارچه سیاه ناقابل !!

 این 2 متر پارچه سیاه ناقابل

به نامش.. 

چند شب پیش با دوستم داشتیم از خیابون رد می شدیم 2 تا آقای خیلی محترم (!!) گفتن:خانوما !سال 2011 شده شما هنوز دارین تو چادر زندگی می کینین؟؟ اعتراف می کنم که لجم گرفته بود می خواستم جوابشونو بدم ولی باز هم سکوت...من توی زندگیم یاد گرفتم به عقاید دیگرا ن هر چند از نظر من احمقانه ، احترام بذارم و لی نمی دونم چرا بعضی ها ... 

نمی دونم چرا وقتی چادر می پوشی هر کس یه فکری در موردت می کنه ، یکی فکر می کنه تو از ابتدایی ترین پیشرفت های بشری بی اطلاعی  اینگار که چادر حکم غار آدمای نخستین رو داره !!! 

یکی فکر می کنه که تو کلا تو باغ نیستی و هیچی سرت نیست.رفتار بعضی از این فروشنده ها رو که نگو اصلا انگار نه انگار که تو اومدی تو فروشگاه !خیلی که بهت لطف کنن با حرکت سرشون جوابتو می دن ..بعضی ها حتی به خودشون اجازه می دن هر فکری در موردت بکنن (منظورم فکرای بد بد )!!البته از حق نگذریم بعضی ها هم احترام بیشتر بهت می ذارن و روت حساب بیشتری باز می کنن. یه بنده خدایی می گفت :چادر فقط به درد مصاحبه ی این اداره های دولتی می خوره !!! خب اینم حرفیه !! 

اما من با چادر حس خوبی دارم  ... نظر دیگران هم زیاد برام مهم نیست من برای خودم زندگی می کنم و اجازه نمی دم کسی این حسای خوبو ازم بگیره (مخصوصا اگه اون موجود  پسر باشه )!!من این ۴متر پارچه ی سیاه ناقابل رو دوست دارم خب !!

تصمیم کبری!!

عاشقانه هایم دیشب زیر باران جاماند ... 

                                                 من دوباره تصمیم کبری می گیرم ... 

                                                                   اشک هایم را گم میکنم ! 

                                                                                                    همین!!!

بخش اطفال و زندگی ادامه دارد...

 

به نامش 

بالاخره کار آموزی بخش اطفال هم تموم شد . 

یه بخش با در دیوار صورتی صورتی !!چقدر این رنگ به این بخش نمی یاد ... 

یه چیزایی تو زندگی هیچ وقت برام عادی نمی شه ... 

                                         دعا  می کنم چشمای آدما و دردشون هیچوقت واسم عادی نشه! 

دیدن موجودات کوچولوی بی گناهی که فرشته ها واسه تماشای معصومیتشون صف می کشن ... 

چشای کوچولویی که هنوز دروغ گفتنو یاد نگرفتن ، چشایی که از درد نای اشک ریختن ندارن ... 

ناله های مادری که همش از خدا آرزوی مرگ می کنه و مرتب می پرسه یعنی بچم خوب می شه ؟ و تو نمی دونی چی بهش بگی ... 

همه و همه چیزایی بود که روحمو داغون کرد!! یه جورایی واقعا دردم گرفت !! 

 

خواهشا گفت ، نوشت : برای ماندگار و تمام بچه های مریض دعا کنین .ماندگار یه دختر کوچولوی 8ماهه که عضو یه خونواده 3 نفره ست .تمام خواهر برادراش مردن قبلن...در واقع ماندگار تنها امید مامانشه !!