به نامش...
من اکنون احساس می کنم،
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم،
تنها مانده ام.
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم.
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ،
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است،
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی؟
امروز به خودم گفتم:
من احساس می کنم،
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
همین و همین.
دکتر علی شریعتی
من دلتنگ می شوم گاهی
و با خودم فکر می کنم
آیا می شود همه چیز را با چسب دوقلو چسباند ...؟!
من مثل بچه های خنگ ...
به نامش ...
این بهار هم فصل عجیبی ست ... عجیب دلم را بازیچه کرده ...
دلم نمی آید بد باشم
دلم نمی آید به تمام احساس طبیعت بی تفاوت باشم
گر چه هیچ فصلی به پاییز نمی رسد در عشق بازی ...اما ،
دلم نمی اید گریه نکنم
دلم نمی آید عاشق نباشم
دلم نمی آید بی بهانه نخندم
دلم نمی آید آدم نباشم ...
با این باران های گاه و بی گاهش چقدر شبیه تو شده و چقدر مرا یاد تو می اندازد
دلم عجیب بهانه ات را می گیرد ...
به نامش...
عاشقانه هایمان را روی کاغذ روزنامه می نوشتیم... قایق کاغذی می شدند
و هی توی حوض بچگی هامان به هم فوتشان می کردیم ...
صورت دودی من...
و اشک های تو آلوچه
آلوچه ...
توی چشم های هم خندیدن ...توی نگاه هم دویدن...چقدر آن روزها خوب بود که نمی دانستیم عشق را با "قاف" مینویسند یا با "غ"...همه احساسمان طعم آلوچه می داد...
حالا من به قول مادرم قد کشیده ام و به قول پدرم دیلاق شده ام ...
و تو توی آن چادر مشکی خانمی شدی برای خودت... حالا دیگر می توانی به قول خودت روسریت را مثل خانوم ها سرکنی ...
حالا دیگر تو ، شما شده ای ... و این شما چقدر بیشتر بهتان می آید ...
ما بزرگ شدیم و بزرگ شده دنیایمان ...دیگر ما آن دختر و پسر قصه ی نارنج و ترنج نیستیم ..
حالا تو بزرگ شده ای و دیگر توی آن نارنج جا نمی شوی که بیایم و تورا با خود به همان قصه ها ببرم ...
من و تو مانده ایم و جاده ی رنگین کمانی جوانی
و خم یک کوچه و شرم قشنگ یک سلام ...